روزشمار عملیات های دفاع مقدس

نوار زمان هشت سال جنگ تحمیلی

کد خبر : 54111
تاریخ خبر : 1402/03/22-17:41
تاریخ به روز رسانی : 1402/03/22-17:42
تعداد بازدید : 178
نسخه قابل چاپ

قاصدکی که جبهه را به دانشگاه ترجیح داد

در کنکور سال ۱۳۶۶ شرکت کرد و در رشته ای خوب با رتبه ای بالا قبول شد. سپاه هم با تحصیل او موافقت کرده بود. قرار شد فکر کند و تصمیم بگیرد. پس از مدتی گفت: امکان درس خواندن همیشه هست؛ ولی امکان حضور در جبهه همیشه نیست.

قاصدکی که جبهه را به دانشگاه ترجیح داد
بیش از سی سال از پایان جنگ تحمیلی رژیم بعثی عراق با جمهوری اسلامی ایران گذشته و زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهیدان از وظایف همه مردم و بالأخص نهادهای مختلف در جامعه است. در این میان همچنان دغدغه بسیاری از دست اندرکاران دبیرستان، به ویژه دانش آموختگان دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق علیه السلام) این است تا یاد و خاطره شهدای این مدرسه را برای امروز و نسل های آینده زنده نگهدارند.

دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق علیه السلام) که در بین دانش آموزانش به مکتب مشهور است، از پاییز ۱۳۶۱ دانش آموز جذب کرده و تا هفده سال و (هفده دوره) پس ازآن ادامه یافته است. در هشت سال دفاع مقدس حدود نهصد دانش آموز جذب مکتب شدند و از این تعداد، یک صد نفر به فیض شهادت نائل آمده اند. حدود صدوپنجاه نفر نیز جانباز شده و حدود سیصد نفر دیگر در عملیات ها'>عملیات های مختلف زخم و جراحت برداشته اند؛ آماری که اگر بی نظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانش آموزان، قطعاً کم نظیر است.

دریک تلاش گروهی چندساله و طی تحقیق از جمع دانش آموزان مکتب و خانواده های شهدا و برخی هم رزمان و دوستان ایشان، خاطرات این شهدای عزیز جمع آوری و در کتاب یاران دبیرستان تدوین شده و توسط انتشارات مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشر شده است.

مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس مصمم است خاطرات شهدا و جانبازان و رزمندگان این دبیرستان را در سلسله شماره های مختلف منتشر کند. باشد که سرگذشت این نوجوانان و جوانان برای نسل های آینده این سرزمین به یادگار و ماندگار بماند:



روایت حاج حسن محقق (فرمانده گردان حبیب بن مظاهر لشکر ۲۷ در دوران دفاع مقدس):

مصطفی نمازی فرد از دلاوران گردان حبیب بن مظاهر لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) و پاسدار بود. وقتی همراه یکی از دوستانش به گردان آمد، از آموزش و خانواده و دیگر سوابقش سؤال کردم و نهایتاً از علت حضورش در جبهه.

او هم مانند خیلی ها می توانست در تهران و در ستادها بماند و ضمن ارتقای ظاهری، از لحاظ شرعی نیز خود را توجیه کند که اگر ستادها و پشت جبهه نباشد، رزمنده ها نمی توانند بجنگند؛ اما با اصرار به جبهه آمده بود. او را مخلص، با انگیزه و پرانرژی تشخیص دادم و درعین حال، فردی آرام، با طمأنینه، باوقار و کم حرف.

بعد از کربلای ۵ اکثر نیروهای قدیمی گردان زخمی یا شهید شده بودند؛ ازجمله شهید محمدصادق مداح که پیک گردان بود و لذا گردان دیگر پیک نداشت. مصطفی نمازی فرد را برای این مسئولیت مناسب دیدم. هم خوش برخورد و مؤدب بود، هم روابط عمومی قوی داشت.

نظرم را به او اعلام کردم. گفتم پیک وقتی همه گردان زیر آتش است، باید بلند شود و پیغام ببرد و بیاورد. اگر بترسد یا امین نباشد، نه تنها به خودش لطمه می زند، چه بسا در ریختن خون دیگر هم رزمانش هم دخیل باشد. اگر چنین جسارتی در خود سراغ داری، بسم الله.

برق شعف را در چشمانش دیدم. با خوشحالی و فراغ بال قبول کرد و وارد کار شد. بعد از مدتی او را قوی تر از آنچه فکر می کردم، یافتم.

وقتی وارد عملیات شدیم، او را دلاوری بی بدیل یافتم. وقتی در خطوط نبرد تردد می کرد و پیغام می برد و می آورد، ذره ای ترس در رفتار و روحیاتش احساس نمی شد.

مصطفی همیشه زیارت عاشورا به همراه داشت و در خلوت می خواند. خلاصه از عمر خود به خوبی استفاده می کرد. وقتی برای شناسایی های قبل از عملیات می رفتم، معمولاً یک همراه داشتم تا در صورت خستگی در رانندگی به من کمک کند. در بسیاری از این شناسایی ها مصطفی با من بود.

در این راه ها زیاد با هم صحبت می کردیم و موضوع درس خواندنش را هم در بین راه اندیمشک به اهواز مطرح کرد. در کنکور سال ۱۳۶۶ شرکت کرد و در رشته ای خوب با رتبه ای بالا قبول شد. سپاه هم با تحصیل او موافقت کرده بود.

در عین اینکه عدم حضور وی مشکل بود، اما پذیرفتم و گفتم برو درست را بخوان و بین ترم ها و تابستان ها بیا جبهه. قرار شد فکر کند و تصمیم بگیرد. پس از مدتی گفت: امکان درس خواندن همیشه هست؛ ولی امکان حضور در جبهه همیشه نیست.

در مرخصی هایی که معمولاً باهم به تهران می آمدیم، با خانواده اش هم آشنا شدم. پدر و مادرش اهل کاشان اند و از خانواده ای بسیار مذهبی و از نظر مالی در سطح متوسط. منزلشان خیابان شهید رجایی، لب خط آهن بود. خانواده ای باصفا، مؤمن و معتقد به اسلام و انقلاب و امام.

بهار ۱۳۶۷ در آخرین خداحافظی از خانواده اش مشخص بود دیگر برنمی گردد. خیلی خوش حال بود. باهم برمی گشتیم جبهه و در بین راه به قم و منزل حاج مهدی طائب و دوستان طلبه رفتیم. مرتب شوخی می کرد و خوش حال بود. بچه ها به او می گفتند این دفعه نوربالا می زنی ها؛ یعنی شهید می شوی. او هم می خندید.

وقتی به پادگان دوکوهه رسیدیم، موضوع گسترش سازمان لشکر پیش آمد و قرار شد چند گردان لشکر و ازجمله گردان حبیب که پر کادر و قوی بود، تبدیل به دو گردان شود و یک تیپ را تشکیل بدهد. من فرمانده تیپ شدم و قرار شد چندنفری با من بیایند به کادر فرماندهی تیپ. مصطفی را با خود بردم.

اواسط خرداد ۱۳۶۷، وارد عملیات بیت المقدس ۷ در شلمچه شدیم. عملیات سختی بود؛ ولی با موفقیت آن را اجرا کردیم. یک باره اما عراقی ها موفق شدند ما را دور بزنند و محاصره کنند.

روز سختی شد، با هوایی بسیار گرم. دمای هوا به نزدیک ۶۰ درجه می رسید. آب نبود و یخ هم که به طورکلی یافت نمی شد. یک باره پاتک عراقی ها شروع شد.

مصطفی آن روز و در آن گرمای شدید هوا چندین مرتبه فاصله بین خطوط عملیاتی را با موتور طی کرد. با اینکه از لحاظ جسمی همچون دیگران در فشار بود، از لحاظ روحیه فوق العاده بود.

وقتی در محاصره قرار گرفتیم و ارتباط بی سیمی هم با سایر گردان ها قطع شد، مصطفی را توجیه کردم که سریعاً خود را به سه گردان درگیر برساند و راه امن عقب آمدن را به آن ها بگوید و هماهنگی های لازم را انجام بدهد. به او گفتم باید هر طور شده، خودت را سالم به گردان ها برسانی، چون آن ها از تصمیم فرماندهان لشکر برای عقب نشینی و مسیر امن اطلاع ندارند و اگر نتوانی پیام را برسانی، همه آن ها شهید یا اسیر می شوند.

مثل تیری که از کمان رها شود رفت و او را با نگاه بدرقه کردم...

بر فرس تندرو هرکه تو را دید گفت برگ گل سرخ را باد به کجا می برد؟

بعد از آن مجروح شدم و ناچار مرا بردند عقب.



روایت علی آمره

روز دوم عملیات بیت المقدس ۷ (۲۳ خرداد ۱۳۶۷) در منطقه شلمچه، وقتی عراق شروع به پاتک سنگین کرد و با تانک ها و هلیکوپترهای رزمی و جنگنده و آتش توپخانه به مقابله با رزمندگان گردان حبیب و مالک اشتر و دیگر گردان های ما پرداخت، در اوج گرما شرایط به شدت دشوار شد.

پشتیبانی خوبی از بچه های رزمنده در خط مقدم نمی شد و از آن مهم تر، وقتی فرماندهان تصمیم به عقب نشینی از مواضع خط مقدم گرفتند، خبر عقب نشینی به موقع به رزمندگان نرسید.

نیروهای تا بن دندان مسلح دشمن با پشتیبانی کامل تانک ها و یگان های زرهی و مکانیزه، بسیاری از رزمندگان لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) را به شهادت رساندند یا به اسارت گرفتند؛ درحالی که دمای هوا به بالای ۵۵ درجه رسیده بود.

شهادت چند نفر از فرماندهان اصلی تیپ ها و گردان ها و مجروحیت شدید حاج حسن محقق (فرمانده یکی از تیپ های لشکر ۲۷) هم مزید بر علت شد تا کار گره بخورد.

پیک های تیپ و گردان مرتب در گرمای شدید بین خط دوم و خط مقدم با موتورهای تریل در رفت وآمد بودند و زیر باران گلوله، اخبار و دستورهای فرماندهان تیپ و لشکر را به فرماندهان گروهان ها و دیگر گردان ها می رساندند.

بعدازاین که بی سیم چی مجروحیت سعید غلامی؛ فرمانده گردان قیس را پشت بی سیم اعلام کرد، قرار شد یکی از بی سیم چی ها، بی سیم و برگه کد رمز را با خودش به عقب برگرداند و من و بی سیم چی دوم هم خود سعید غلامی را برگردانیم عقب؛ اما متأسفانه عملی نشد.

شصت هفتاد متر بیشتر نتوانستیم سعید غلامی را بیاوریم. آفتاب تا مغز استخوان را می سوزاند و تشنگی امان همه را بریده بود. آب نبود و ذکر اباعبدالله (ع) بر لبان همه جاری بود. مدام یا حسین (ع) می گفتیم. هر سه ازحال رفته بودیم.

تجهیزات اضافه را ریختیم تا به هر قیمتی شده، سعید غلامی را برسانیم عقب؛ اما نشد. دیگر نای حرکت نداشتیم. مخصوصاً آقا سعید که به شدت مجروح بود و خون زیادی ازدست داده بود.

روی زمین نشستیم. بی سیمچی گفت: علی، برو کمک بیاور؛ من پیش آقا سعید می مانم. چند قدم بیشتر دور نشده بودم که دیدم بی سیمچی هم به من رسید. پرسیدم: پس چی شد؟ گفت: شهید شد.



مصطفی نمازی فرد؛ پیک وفادار لشکر

هنوز هیچ اطلاعی از دستور عقب نشینی نداشتیم. با خونسردی دنبال افراد و ماشین می گشتیم که کمک کنند پیکر سعید غلامی را به عقب منتقل کنیم.

در فاصله پنجاه شصت متری شهید غلامی بودیم که آقا مصطفی نمازی فرد (پیک لشکر ۲۷) با موتور تریل معروفش از راه رسید. سراغ سعید غلامی را گرفت تا پیام مهمی را به او برساند. احتمالاً می خواست دستور عقب نشینی را بدهد.

جریان را برایش تعریف کردم و گفتم نه برای بچه ها مهماتی باقی مانده و نه آبی در این آفتاب سوزان. با انگشت جنازه مطهر شهید غلامی را نشانش دادم. او هم حرکت کرد و رفت به سمت جلو. نمی دانم رفت طرف جنازه یا مسیر خودش را ادامه داد تا به بقیه بچه های گروهان ها برسد.

از تشنگی نفسمان بندآمده بود. به توصیه آقا مصطفی برگشتیم عقب. نمی دانستیم چه کنیم. کاری هم از دستمان برنمی آمد؛ چون دیگر نه توانی داشتیم و نه مهمات. تشنگی امانمان را بریده بود.

به هرحال، چه آقا مصطفی برای برگرداندن جنازه شهید غلامی به جلو رفت و چه برای رساندن پیام به نیروهای گروهان قیس، بعدازآن دیگر او را ندیدم.

آن آخرین دیدار ما و آقا مصطفی شد. احتمالاً مصطفی در نزدیکی پیکر شهید سعید غلامی هدف ترکش یا گلوله قرارگرفته بود و به شهادت رسیده بود؛ چون پیکر هر دو بزرگوار پس از سال ها باهم پیدا شد و هم زمان بازگشتند.



منبع:

اشتری، علیرضا-داود عطایی کچویی، یاران دبیرستان (خاطرات شهدای مکتب امام صادق (ع) دبیرستان سپاه تهران)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، چاپ اول ۱۴۰۱، صفحات ۵۹۸، ۵۹۹، ۶۰۰، ۶۰۱، ۶۰۶، ۶۰۷

برچسب ها :

نام*
ایمیل*
نظر*


© 1397 کلیه حقوق محفوظ است | طراحی وب سایت
x - »